پژوهش های انجام شده درباره نقد تطبیقی مکتب رمانتیسم در اشعار فریدون مشیری و تاگور ... |
میترسم که مبادا او،
بامداد که من از خستگی به خواب رفتهام
ناگهان به در خانهام بیاید.
یاران، راه بر او بگشایید، بازش مدارید.. .(گیتانجلی،۴۸)
از همین چند نمونه پیدا است که “تو” در گوهرش به «خلاّق بیجهات» مولانا میماند، و این از تجلی “او"یا “تو” در راوی آشکار است. گویا تو یا او، یا به هر نامی که خوانده شود، هیچ قصدی در سر ندارد مگر تجلی بخشیدن به شادی و رضای خویش. کودکوار به بازی سرگرم است. این بازیگر شگفتانگیز، گویی به بازی، خردینهیی را بیمنتها میگرداند و سپس آن را به هیأت یک واقعیت ساده ی روزمره ی یک سبوی شکننده در میآورد که شکنندگیش جاودانگی آن است. او همیشه، به بازیگوشی، این سبو را پر میکند و باز خالی میکند، بیهیچ قصدی. یا شاید جادویی است که سبویی را بیمنتها میکند و سپس آن را بدل به نی میکند و آن را بالای این تپه و میان آن دره میبرد و در آن میدمد و آوازها از آن برمیدمد،که همیشه نو و تازهاند اولب «دم ساز» این بیمنتها است.لمس نوازش گونه ی دستهای او بر اندام این سبو و دمهای او بر این نی و این من، جاودانگی میآورد: جاودانگی خالی شدن، جاودانگی آواز. و جوهر سیال جاودانگی یعنی شادی، از راه همین دستها و همین دمها در این بیمنتها راه مییابد و از همین احساس شادی است که دل کوچک او چهار حدش را گم میکند و ناگفتنی را باز میگوید. این ناگفتنی،که با اشاره ی دستهای تو تجلی پیدا کرده، «سرّ» و راز نیست. جز شادی بندبند هستی، جز عشق، چه میتواند باشد؟
باری نه تنها «من» راوی بل که هرچه در جلوهگاه تو باشد آن نیز بیمنتها میشود:
سرورم،زمان در دستهای تو بیمنتهاست.
کسی نیست که دقایق تو را بشمارد.
روزان و شبان سپری میشوند و عمرها چون گلها میشکفند و قرنهای نو از پی هم میآیند و گل صحرایی کوچکی را کمال میبخشند (گیتانجلی،۸۲)
تاگور در بسیاری از شعرها از"استاد” یا “گورو” سخن میگوید که جلوه ی دیگری از همین” تو” است. از سویی چون خود را شاگرد و مرید"نته راجه” میداند،که او همان شیوای خدای رقص است، شاید مقصود از استاد همین"نته راجه"باشد که تاگور او را در هر لحظهیی در هر ذره و هر غبار عالم پای افشان و در پیچ و تاب میبیند:
ای استاد، نمیدانم چهگونه آواز میخوانی،
من همیشه مات و خاموش به آوازت گوش میکنم.
روشنای موسیقی تو جهان را روشنی میبخشد و دم جان بخش، افلاک را سیر میکند،
رود مقدس نغمهات سنگها را فرو میشکند و خروشان میگذرد.
دلم مشتاق پیوستن به آواز توست،
اما عبث میکوشد.
من سخن میگویم،اما سخن آواز نمیشود،
و من بیهوده فریاد میکشم.
آه،ای استاد،دلم اسیر بیپایان آواز توست .(گیتانجلی،۳)
یا
استاد!
آرزوهای من ابله گونهاند
که میان ترانههای تو هیاهو میکنند
مرا اما بگذار تا سراپاگوش باشم. (مرغان آواره)
تم بعدی، “من بیمنتها” است، تاگور مینویسد: «در هنر،شخص درون ما پیامهایش را برای والاترین شخص میفرستد،که او در تمام واقعیتهای بیروشنایی، خود را در جهانی از زیبایی بی منتها بر ما عیان میکند» این شخص درون یا او، پیش از آن که بتواند در هنر به چنین تعالی برسد، نخست"من” محدود راوی است که تاگور آن را در دو شعر ۲۹ و ۳۰ گیتانجلی چنین وصف میکند:
آن که من او را با نامم در بند میکنم
در این سیاهچال میگرید.
من همیشه گرد بر گرد او حصار میکشم،
و همانگونه که این حصار، روزبهروز، سر به آسمان میکشد،
من بینش هستی حقیقیام را در سایه ی تاریک آن از دست میدهم.
من به این حصار بلند میبالم
و آن را با فرش آهک اندود میکنم
که مبادا کوچکترین رخنهیی در این نام بماند،
و با این همه دقتی که من میکنم
بینش هستی حقیقیام را از دست میدهم. ( گیتانجلی،۲۹)
تنها از خانه بیرون آمدم و به سوی وعدهگاه به راه افتادم.
اما این کیست که در تاریکی خاموش به دنبالم افتاده؟
خود را کنار میکشم تا از حضور او بگریزم.
او با خودستایی اش گرد و خاک میکند؛
هر کلمهیی که من میگویم او صدای بلندش را به آن اضافه میکند.
سرورم، او من کوچک من است ، او شرم نمیداند؛
شرمسارم که با او به در خانهات بیایم . (گیتانجلی،۳۰)
این والاترین شخص، یا شخص ازلی، این سرور، این تو یا استاد یا گورو، یا هر چه بنامیم، خلاق هارمونی است نه یک سانی و یک شکلی. او حقیقت را حیات جاودانه و جوانی میبخشد. شعر تاگور نیرویش را از دعوتش به پیوستن به این شخصیت ازلی میگیرد، یعنی از پیوستن منتها به بیمنتها.
آیا این بیمنتهایی سبو و پر شدن و خالی شدن همیشهاش؛ این بیمنتهایی نی میان تهی و آوازهای همیشه نوش-که تو مدام در آن میدمد و نی نیز مدام از تهیای دروناش نفیرها برمیدمد- این بیمنتهایی دل کوچک سرشار از شادی و وجد؛ این دستهای بسیار کوچک که هدیههای بیپایان میگیرند؛ این فرو ریختنها و پر شدنهای همیشه و این خالیای پذیرای این فروریختن جاودانه و خالی شدن جاودانه و بیزمان- همه از تهیایی همیشه همان نمیگوید؟ همیشه تهیایی هست که همیشه پر میشود، و همواره پرایی هست که مدام خالی میشود. باری، جاودانگی، یا دقیقتر بگوییم: تهیای همیشه، همین است: تهی شدن همیشه. این جاودانگی فقر است، در معنای عرفانیش.
تم دیگر،که به نظر می رسد، تم اصلی این شعر است، مطلق صدا یا آواز است در متن آن ها تهیا صدای انسانی باشد یا صدای موجودات زنده و نازنده ی دیگر، یا «ندای سبز» یا صدای ستاره، چنان که تاگور میگوید:
« من صدای ستارهها و خاموشی درختان تو را میفهمم.» (نیلوفر عشق :۱۹۹)
تاگور موسیقیدان بزرگی بوده است. از شعرهایش هم پیدا است که جهان را تجلی موسیقی میبیند.همیشه به هارمونی موسیقایی طبیعت و حیات و به جاودانگی این هارمونی میاندیشد. (تاگور، ۱۳۸۸: ۳۳-۹)
۳-۲-۷٫ تاگور و داستان نویسی
رابیندرانات تاگور در طول زندگی ادبی و پربار خود بیش از نود داستان کوتاه نوشت. تاگور به خصوص در دههِی ۱۸۹۰ به نوشتن داستان های کوتاه روی آورد و پنجاه و نه داستان کوتاه او به این دوره تعلق دارد. بدون شک دههِای که تاگور در بنگال شرقی گذراند در تحول عاطفی، فرهنگی و معنوی او تأثیر گذاشت.
پانتیشم او (وحدت وجود)، درگیر شدن با تحول اقتصادی روستا، بیزاری او از شهر، دعوت مسلمانان وهندوها به اتحاد، علاقه به ادبیات عامیانه و آوازهای بائولِهای سرگردان، همه ریشه در این دهه دارند. سالِهایی که تاگور، این دوره ی حیاتی از عمر خود را به دور از فضای فرهنگی و در عین حال ملال انگیز جور اسانکو، خانه ی تاگور، در کلکته سپری کرد."با نکیم چاندرا چاترجی"(Bankimchandra Chatergee)، یک صاحب سبک بود حتی اگر سبک خشک و موجز او سبکی نبود که تاگور – که به سبک تغزلی علاقمند بود – از آن پیروی کند. این یک حقیقت است که نویسندگان بنگالی، خصوصا “ناجندرانات گوپتا” (Gupta (Nagendranath ، همزمان با تاگور نوشتن داستانِهای کوتاه را آغاز کردند. بنابراین تاگور تنها نویسندهِی داستان های کوتاه نبود. اما او اولین نویسندهِی بنگالی بود که به داستان کوتاه به عنوان یک فرم هنری جدی اندیشید، به جای آن که داستان کوتاه را صرفا فرم سرگرم کنندهِای برای پر کردن صفحات ماهنامهِها تلقی کند. او اولین کسی بود که درباره زندگی واقعی و معاصر و نه تاریخ عاشقانه و اساطیر داستان نوشت. اگر چه به برخی از الگوهای امریکایی و آنگلیسی دسترسی داشت – احتمالا برادرش"جیوترین درانات” ( jyotirindranath ) ،هم او را با الگوهای داستان نویسی فرانسه آشنا کرده بود – اما روش و منشأ داستانِهای کوتاه غربی در حقیقت آن قدر در بنگال دور از دسترس بود که نمی توانست با آثار تاگور مرتبط باشد. برخی معتقدند که داستانِهای ماورالطبیعه او تحت تأثیر” ادگارالن پو و تئوفل گوتیه” نوشته شده است. اما علاقه به آن چه هولناک و به ارواح مربوط میِشود سابقهِی زیادی در داستانِهای عامیانه بنگالی دارد و بین روش صریح و بی پرده ی داستان سرایی تاگور و نویسندگان پایان قرن نوزدهم اروپا فرسنگ ها فاصله است (دهباشی،۱۳۸۸: ۴۶۰ – ۴۵۹).
۳-۲-۸٫ تاگور و نمایشنامه نویسی
برای آشنا شدن با ارزش و نمایشنامهِهای تاگور باید اولا به شیوه و راه و رسم و اصول وسنن فلسفی و مذهبی مردم هندوستان آگاهی داشته باشیم. باید تاریخ تقریبا دوهزار ساله ی هنر درام آن کشور بر ما معلوم باشد و لااقل چند نفر از درام نویسان بزرگ دوران باستانی آن کشور از قبیل: بهاسا، ساومیلا، کاوی پوترا، شوندراکا و مهمِترین همه کالیداسا را بشناسیم.
فرم در حال بارگذاری ...
[شنبه 1400-08-22] [ 06:32:00 ب.ظ ]
|